فقط برای توووووووووووو
فقط برای توووووووووووو

فقط برای توووووووووووو

جدایی،دلتنگی،خاطره


 

مـــن می نویسم
و
تـــــــو
نـــمی خوانی !
امـــــــــــا

مخــاطب که تـــو باشــی…
مدیــــــونم اگر ننـــــــویسم…

.
.

شماره عوضی نبود …
صدا اشتباه نبود …
صدا همان صدا بود …
چیزی دیگر انگار عوض شده بود …
چیزی شبیه دل …

.
.
.
صفر را بستند ”
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!

.
.
.
گیرم که باران هم آمد…
همه چیز را هم شست…
هوا هم عالی شد…
فایده اش برای من چیست؟
هوای دل من بی تو پس است
.

.
.
نه
مژده
ای
نه مسیحا نفسی
و نه آمدنی!
این شد که به فال بی اعتقادم!
.
.
.
هیچ وقت نباید به اجبار خندید !
گاهی بــاید تا نهایت آرامش گــریه کرد …
لبخـــــند بعد از گریه ؛
از رنگــــین کمــــآن بعد از بـــآران هم زیبـــاتره

.
.
.
نمی گوید بیا
نمیگوید بمان
نمیگوید برو حتی راحتم بگذار
می آید حرف های عاشقانه میشنود
لبخند میزند و میرود
کارهرشب اوست

اقـــــرار مـــی کـــنم اینــجا بــدون تــو
حـتی بــرای آه کشـــیدن هـــم هــــوا کــــم اســــت . . .
.
.
.
این روزهـــا دوباره افکارم به سوی تــــو پر می کشد
سنگش نزن تحمل کـــــن !
.
.
.
بهم گفت کمى از حال و روزت بگو
و من سکوت کردم و سکوت کردم و سکوت کردم ،
اونقدر سکوت کردم که مطمئن شدم چیزى رو از قلم ننداختم !
.

.


پـــرنــده‌ای..
مـــیـانِ چــشمهـایـت..
خـــوابِ “عــاشـق شــدن” مـی‌دیـــد !
پـلک زدی..
بـــرایِ “همــیـشه‌” پـــــریــــد !
.
.
.
کاش می شد
دنیا را
تا کرد و گوشه ای گذاشت ،
مثل جانماز مادر !
.
.
.
گفتند :
به اندازه ی گلیم هایتان
و به اندازه ی دهان هایتان
اما . . .
حرفی از وسعت آرزو هایمان نزدند
.
.
.
چه تقدیر بدیست !
من اینجا بی تو می سازم و تو، آنجا با او می سازی…
. غمــگیــنم
همــانــنــدِ مــــرد هــــزار چــهــره که میــگفــت:
” نمــی دونــم چــرا تــو زنــدگــیم هِـــی نمــیــشه”
.
.
.
به من حق بده
که میل به خوردن نداشته باشم
این بغض‌ها که
تو به خورد من می‌دهی
سیر سیرم می‌کند …
.
.
.
قول داد تا آخر دنیا بماند،
سر قولش هم ماند،
همان روزی که رفت برای من آخر دنیا بود
.
.
.
وقتی چاره ای نمی ماند!
وقتی فقط میتوانی بگویی
هرچه باداباد
حتی اگر دل کوه هم داشته باشی
گریه ات میگیرد …
.
.
.
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی …
.
.
.
در آینه مردی دارد بغض می کند
بیایید بغلش کنید
پشتش را بمالید
به او بگویید همه چیز درست می شود
دلش می خواهد کمی دروغ بشنود
آینه را پایین تر نصب کنید
گمانم دیگر به زانو در آمده
.
.
.
شهر
شاهد مرگ شعر شد
وقتی نیامدی
شاعرانگی ام شکست

قــیـامـتی سـت !
از لـحـظه ای که زنــگ ِ تــلـفن بـــلـند مـی شـود ..
از جـــا مــی پَـــرم !
تــا لـحـظه ای کـه ..
مــثـل ِ هـمـیـشه ..
تــــو نـــیـستـی !
.
.
.
در را کـه مــی بـــندی ،
بـــــاد هــــم ..
پــشت ِ خــانـه ات ..
زوزه مــی کــــشد !
مـــن کــــه مـــــنم !
.
.
.
چـراغـانی ِ ستـاره هـاست چـشمـانِ تــو !
و مـن ..
بــــرایِ دلـــــم ..
فــالِ اشـک می گــــــیرم !
.
.
.
تعلق که نداشته باشی به جایی … به کسی … به چیزی …
تمام شدنت راحت تر از آنی میشود که گمان می بُردی !
.
.
.
در کافه
کنج دیوار
رو به روی هم
خوب شد قهوه مان را نخوردیم !
حرفهایمان به اندازه کافی تلخ بود …
.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد